افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۴ - آیت عدل

زلفکا، وه، وه، تو آن مشکین رسن پرچین نقابی

کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی

گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ

هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر‌ آبی

گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو

دزدی و امّا چو زاهد با صلاح و با صوابی

گاه چون زنّار ترسا، سنت آیین و کیشی

گاه چون زنجیر کسری، آیت عدل و حسابی

گاه خم در خم همه چون حلقه خام تهمتن

گاه تو بر تو همه چون جوشن افراسیابی

اصل و پیوند از حبش، نسل و نژاد از زنگبارت

ابن عمّ قیر و قطران، خاله زاد مشک نابی

پرخم و پرچین و بندی، درهم و تار و نژندی

دام یا مشکین کمندی، شام یا پرّ غرابی

سنبلستی یا ضمیران، سعتری یا شاخ ریحان

یا بنفشه در گلستان، یا که نیلوفر در آبی

خود به نفرین پدر آمد چنین رویت سیه گون

یا نه چون صحرانشینان، تیره روی از آفتابی

همچو طاووسان سراپا، جمله مطبوعی و امّا

بهر صید کبک دلها، تیزپر همچون عقابی

طرّه ای یا شام ظلمت، عنبری یا مشک تبت

جغد یا طاووس جنت، موی یا مار عذابی

هیأت مار کلیمی، شکل ثعبان عظیمی

افعی بر گنج سیمی،‌عقربی بر ماهتابی

قافله عودی و عنبر کاروان نافه تر

پاسبان گنج و گوهر، خازن در خوشابی

وه،‌ وه، ای زلف پریشان، بسکه تاریکی و تاران

همچو عباسی نژادان، رفته در مشکین ثیابی

گه به دوش و گه به گردن، گه به چهرت هست مسکن

غالباً چون دزد رهزن، با درنگ و با شتابی

فتنه آفاق گیری، دزد کالای امیری

رهزن برنا و پیری، خانه سوز شیخ و شابی

هر کجا دل، هر کرا جان، جمله بگرفتی گروگان

با چنین نقد فراوان، برتر از حد نصابی

جادوی خاطر فریبی، هندوی ترسا صلیبی

آفت صبر و شکیبی، غارت آرام و تابی

جادویی و چشم بندی، پرفسون و پر گزندی

برگل از سنبل کمندی، بر مه از عبهر نقابی

افتی و خیزی چو مستان، گاه بر گل، گه به ریحان

تا کجا هستی پریشان، تا چه حد مست و خرابی

تیره و روشن ضمیری، تن سیاه و دل چو شیری

بر سمن مشکین حریری، بر قمر نیلی سحابی

هان و هان ای زلف مشکین، کت بما مهر است و هم کین

چند با عشاق مسکین، بر سر ناز و عتابی

شام خواب آرد ابر چشم جهانی، وه شگفت این

خویشتن شامی و بر چشم جهان تاراج خوابی

پشت خمّ و باژگونی، قد دوتا پیکر نگونی

مشکی و فرزند خونی، دودی و با التهابی

عنبری، مشکی، عبیری، لادنی، قطران و قیری

هاله بدر منیری، سایه بر آفتابی

لشکری از خط و مژگان، گرد بر گردت به فرمان

با چنین جیش نگهبان، دائماً در اضطرابی

جز تو ای زلف شمیده، عنکبوتی را که دیده،

کو به گرد مه تنیده، از دو سو مشکین لعابی

قیرگون و مشک فامی، عنبری، عودی، کدامی

چیستی، چیزی، چه نامی وز چه جوهر انتخابی

مو بمو فن و فریبی، سر بسر ناز و عتیبی

بوالعجب جنس غریبی، طرفه شیئی بس عجابی

وه چه نامی، و ز چه جنسی، ‌از اجانین یا ز انسی،

جسم پاکی یا که رجسی، ز آتشی یا از ترابی

از فلک یا از زمینی، از یساری یا یمینی

از حبش یا خاک چینی، از ختن یا فاریابی

همچو تو جادوی ساحر،‌ آسمان ندهد بخاطر

زآن سرت برند کاخر، ملک شه را انقلابی

عالی اعلا، علی ذوالعلی شاهی که آمد،

نه قباب چرخ در پهناب جودش چون حبابی