افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - خدیو کشور توحید

به مصر باختر چون یوسف خور گشت در زندان

زلیخای فلک زآن اشک حسرت ریخت بر دامان

سپاه روم را بیغوله مغرب چو شد منزل

سپهدار حبش آمد هم اندر طرف این میدان

چو شد این لاله حمرا، نهان زین گلشن خضرا

هزاران نرگس شهلا شکفت از طرف این بستان

چون این ضرغام زرین تن شد از این مرتع سوسن

نمایان شد در این دامن، بسی آهوی مشک افشان

عیان جوی مجرّه از سواد چرخ شد ناگه،

چنان کز جانب ظلمات پیدا چشمه حیوان

زمین شد گونه زنگی ز ظلمات شب تاری

فلک شد کاخ ارژنگی ز نور انجم تابان

عروس مهر شد پنهان به خلوتخانه مغرب

نثار حجله اش آمد ز گردون بس در رخشان

مرا فلک تفکر شد ز موج حادثه امشب

غریق لجه حیرت از این دریای بی پایان

بخود گفتم بر این مبنی که باشد علت غائی؟

بخود گفتم از این بنیان چه باشد مقصد یزدان؟

بناگه این خروش از هاتف غیبم به گوش آمد

که بگشا دیده حق بین، ببین در عالم امکان

بهر منظر نظر کردم به چشم ظاهر و باطن

نبد جز جلوه دلبر، نبد جز طلعت جانان

نه در مشرق، نه در مغرب، نه در ایسر، نه در ایمن

نه در علوی و نه سفلی، نه در پیدا، نه در پنهان

چنان بیخود شدم از خود که هیچ از خود ندانستم

نه سر از پا، نه پا از سر، نه جان از تن، نه تن از جان

درآن وارستگی خود را، ندیدم در میان پیدا

همه او شد زمن ظاهر، همه من شد در او پنهان

ظهور مطلق آن خلوت نشین کشور وحدت

که گشت از پرتو رخسار او شمس ازل تابان

شهنشاهی که ذات پاک یزدان را بود مظهر

علی عالی اعلی، ولی قادر سبحان

خدیو کشور توحید آن شاهنشهی کامد

فلک بر خرگهش حاجب، ملک بر درگهش دربان

فلک خرگه شهنشاها، توئی در ملک هستی دل

جهان داور خداوندا، توئی در جسم عالم جان

نبودی گر طواف آستانت مقصد گردون

کجا پرگارسان گشتی به گرد مرکز کیهان

ز مهر ار بنگری بر ذره، گردد جلوه گر بیضا

به لطف ار رو کنی بر قطره، گردد موج زن عمان

عروس دهر را باشد غلام خرگهت همسر

بسیط چرخ را باشد گدای درگهت سلطان

اگر خفاش بگشاید بر ایوان جلالت پر

سزد گر بیضه خورشید را در پر کند پنهان

تو گشتی جلوه گر ز آئینه رخساره لیلی

که شد قیس بنی عامر به بیدای خرد حیران

نبودی گر تو بر اسماء خاتم معنی باطن

سلیمان را کجا جن و بشر بودند در فرمان

زمانی گر بپیچد سر ز حکم محکمت گردون

بیک دم پنجه قهر تو با خاکش کند یکسان

بنای ملک هستی را، توئی مطلع توئی مقطع

کتاب آفرینش را توئی خاتم، توئی عنوان

رسد در ساحل از دریای وصفت، زورق فکرت

خسی را گر شود مسکن به قعر بحر بی پایان

بود امرت چنان جاری همی در عرصه گیتی

که حکم روح مستولی بود در پیکر انسان

ز چشم هیچکس پنهان نئی، از فرط پیدائی

ظهور از بس که داری در جهان گردیده ای پنهان

تو بودی جلوه گر هر عصری از اعصار در عالم

گه از روی اویس و گاهی از رخساره سلمان

توئی پنهان، توئی پیدا، توئی صورت، توئی معنی

توئی آمر به هفت اختر، توئی ناهی به چار ارکان

محیطی کامد از او بحر موجود آب یک قطره

تو را یک رشحه ای باشد هویدا از یم احسان

تو را از یک نظر برپا، بنای آدم و عالم

نظرگر بازداری نبود، آثاری از این بنیان

فتاده بر سرش از بس هوای گلشن کویت

ز گلزار جنان پوشیده چشم خویشتن رضوان

چو با مهر تو دل بستم ز قید جان و تن رستم

بود حُبّ توام مذهب، بود مهر توام ایمان

کنون عید است و احباب تو هر یک ارمغان برکف

مرا بر کف نباشد، ارمغانی غیر نقد جان

بشد شرمندگی زین هدیه ناقابلم حاصل

که دُر آورده ام در بحر و زر آورده ام در کان

بود تا نور هفت اختر در این پیروزه گون منظر

بود تا سیر نه گردون، به گرد مرکز کیهان

محبان تو را بادا مبارک افسر زرین

حسودان تو را بادا، به حنجر خنجر بران