افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - اختر برج جمال

ز مقدم فروردین، ماه طراوت نشان

غیرت باغ ارم گشت فضای جهان

عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت

افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان

ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر

طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان

از وزش باد دی شخص جهان بود پیر

نک ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان

دکه بزاز گشت ز گل محیط زمین

طبله عطار شد ز عطر، دور زمان

دست نسیم سحر پرده گل تا درید

بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان

لاله شکفت از چمن چون رخ زیبای یار

سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان

دعوی رضوانیش هست کشاورز باغ

تا که شد از نوبهار باغ عدیل جنان

لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن

ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان

خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر

سرو ستادش بپای بر صفت بندگان

گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب

صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان

تا کند از خود بری بلبل سرمست را

هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان

بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا

بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان

ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش

فصل بهار است هین،‌ موسم غم نیست، هان

از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بکوش

باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان

مهر سپهر جلال، اختر برج جمال

آنکه نه او را زوال هست به کون و مکان

خاتم آل رسول ز دودمان بتول

او خلف عسکری مهدی آخر زمان

ای که به دربار تو حضرت روح القدس

سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان

مختصری بی بها، هست به گاه عطا

چاکر، کوی تو را، مایه دریا و کان

مطبخی از جود توست عرصه این روزگار

مهر سپهر اندر او آمده نارود خان

سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر

راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان

روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل

گله ایجاد را گر تو نبودی شبان

گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت

تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان

ریخته درّ و گهر، بس کف رادت به دهر

داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن

از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم

وز در سیمین بری است کیسه اصداف و کان

مطبخ کوی تو را هست تنور این فلک

کش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان

مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد

منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان

پهنه جود تو را پیک خرد پی سپر

گشته و نابرده پی عاقبتش بر کران

از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر،

وز چه تمنی کنم، حمد تو را در بیان

مدح تو آری کجا در خور اوهام ماست

وصف ترا چون کند همچو منی ناتوان

طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب

عرصه جبریل را پر چه زند ماکیان

خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین

آن که بساید تو را ناصیه بر آستان

پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم

چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان

گر گنهم بیحد است نیست غمم ‍زآنکه هست

مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان

ناز کند بر سپهر، هر که گذارد به مهر

فرق به پای تو و پا به سر فرقدان

تا ز سموم خزان هست به عالم اثر

تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان

گلشن آمال تو باد همیشه بهار

کشته ی امید خص باد سراسر خزان