افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - کلام الله ناطق

جهان شوخی است دستان ساز و دلها گرم دستانش

یکی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش

مشو مفتون دلداری که آفت زاست دیدارش

مجو پیوند معشوقی که رنج افزاست پیمانش

اگر آسایشت باید، مبر اندر پیش زحمت

وگر جمعیتت باید، مکن خاطر پریشانش

منه بر خط و خالش دل، که مجنون خواندت عاقل

مشو بر وصل او مایل، که در وصل است هجرانش

یکی مهمان کش است این شوخ بد عهد سیه کاسه،‌

که غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش

مجو برگ تن آسایی از این معشوق هرجایی

که هر شب گوی چوگانی است سیمین گوی پستانش

مکن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون

که هر ساعت یکی بوید همی سیب زنخدانش

یکی رنگین دکان دارد مر این دنیای بوقلمون

که نبود جز زیان دین و ایمان سود دکانش

الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی

بکش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش

منه رخت اندر این دریا که طوفان زاست گردابش

مزن گام اندر این بیدا، که ناپیداست پایانش

کند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشق کش

ندارد در نظر یک جو، گدا فرقی ز سلطانش

بسا خوبان جان پرور، که در خشتند مکنونش

بسا ترکان سیمین بر، که در خاکند پنهانش

یکی بر کاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر

که از کسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش

به فرمان سلیمان بود، گر دیو و دد و مردم

چو شد فرّ سلیمان و چه شد فرخنده فرمانش

اگر از خاوران تا باختر شد رام اسکندر،

به نعل آهنین سم، طی ظلمت کرد یکرانش

فلک نگذاشت جز نامی از او برجای در گیتی

چشاندش زهر مرگ آخر، نخست ار کرد مهمانش

الا، گر مرد عقبایی ره مردان عقبی جو

رها کن دامن دنیا و بگذر زآب و از نانش

چو طفلان تا کی ای جاهل، شوی مشغول آب و گل

کنی رنجور دردی دل، که پیدا نیست درمانش

بدان شوخی که دل بستی و صد ره از غمش خستی

اگر از تیر او رستی، مکن آهنگ میدانش

مبین آن چهرگان روشن و آن قد دلجویش

مبین آن زلفکان تیره و آن چشم فتانش

که ماری جانگزایت گردد، آن گیسوی پرتابش

که شامی تیره فامت گردد، آن رخسار رخشانش

چه سود ار نکهت عنبر وزد زآن مو، که در محشر

دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش

به جای آب، خون دل دهی تا کی بدان گلبن،

که هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش

کنی تا کی سپر از جان به پیش ناوک جانان

بهل، کافتد به خاک تیره آخر تیر مژگانش

خلاف مردمی باشد به اینان دادن آن دل را،

که درج گوهر مهر علی خوانده است یزدانش

ولی حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر

که بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش

شهنشاهی که آورده است سر در ربقه حکمش

ز آغاز وجود این باژگون گردون گردانش

کلام الله ناطق او، و آیات کتاب الله

همه در مدحت قدرش، همه در رفعت شانش

قضا بر دیده امضا نهد هر لحظه یرلیغش

قدر بر گوشه افسر نهد هر لمحه فرمانش

دو نور افکن، چراغ بزمگه، ناهید و برجیسش

دو روشن رخ، غلام بارگه، بهرام و کیوانش

همه اسرار سبحانی نهان در سینه پاکش

همه انوار یزدانی عیان از روی تابانش

اگر روی ارادت چرخ از کویش بگرداند،

تزلزل اندر افتد تا ابد بر چار ارکانش

جهان را جسم بی جان دان و در وی جسم او را جان

نجنبد عضوی از اعضا، نبخشد گر بدو جانش

الا، گر مرد حق جویی، همی بیخود چه می پویی،

ببین رخسار یزدان را، ز رخسار فروزانش

چنان رنگ خودی بزدوده از آیینه هستی،

که یزدان است سر تا پا و پا تا سر ز یزدانش

به ظاهر گرچه فرزندی گران مایه است آدم را،

ولی پیش از پدر در ملک هستی بوده جولانش

نخستین جلوه ای در جسم آدم کرد و آدم شد

و زآن پس شد پدید از صلب و از خود کرد پنهانش

دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد

چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش

بوصفش تا به کی گویی که میکال است مملوکش

به مدحش تا به کی خوانی که جبریل است دربانش

کسی کایجاد جبرائیل و میکائیل کرداستی

چه طرفش زآن که هستند این دو تن مملوک احسانش

چو در میدان درآید از پی خونریزی اعدا

فلک ماننده گویی است اندر خم چوگانش

به روز رزم کز گرد سم اسبان گردون بر

برآید قیرگونه ابر و گردد تیر، بارانش

شود از سیل خون دریایی آنسان پهنه هامون

که اندازد خلل در فلک گردون موج طوفانش

در آن نوبت چو شاه دین برآید بر فراز زین

ملک بر وی کند تحسین، فلک درّد ز پیکانش

قضا از بیم جان گیرد مکان در ظلّ زنهارش

قدر از خوف سر جوید امان در زیر فرمانش

بخوشد خون به جسم پردلان از تیغ خونریزش

بپرد مرغ جان سرکشان از تیر پرّانش

بسختی خصمش ارثَهْلان شود در پهنه هیجا

کی از یک خردل است افزون به پیش تیغ برّانش

جهان گر پیل گردد یکسره با پشه همسنگش

زمین گر شیر گردد یکسره با مور یکسانش

شود از آستین بیرون یدی چون دست یزدانی

نماید کمتر از موران همه شیران غژمانش

جهاندارا، شها، از من چسان آید ثنای تو

که نتواند بیان کردن یک از بسیار حسانش

بویژه اندر این نوبت که جان در جسم پرمحنت

چنان پژمرده از زحمت که نتوان کرد ریانش

بحسرت آمده توأم، نشسته با غمان همدم

درون پرخون، مژه پرنم، ز جور چرخ و کیوانش

تو را ای شاه والا فرّ، تو را ای شافع محشر

به نور پاک پیغمبر دهم سوگند و یارانش

کز این فقر و غم و محنت وز این اندوه و این ذلت

رها کن افسر و برهان ز دست کید کیهانش

الا رنجور تا نالد همی از درد رنجوری

الا بیمار تا هذیان همی گوید به بحرانش

مُحِبَّت را بود عیشی که نتوان یافت انجامش

عدویت را بود دردی که نتوان یافت درمانش