سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴

بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم

گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم

پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو

گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم

در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم

با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم

چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار

غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم

گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما

ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم

همتی داریم عالی در ره دیوانگی

درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم

فتنهٔ خویشیم هر یک در طریق عاشقی

جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم

کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی

کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم

گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم

از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم

ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم

تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم

گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند

ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم

آیت غم از برای عاشقان منزل شدست

دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم

مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم

سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم

دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم

پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم

پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم

پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم

ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم

رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم

گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم

پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم

عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن

گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم

خواجهٔ جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم

نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم

هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما

غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم

تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری

عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم

دیدهٔ بیدار باید تا بینند نظم او

تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم

بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم

راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم