سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت

ای دل خرقه سوز مخرقه ساز

بیش ازین گرد کوی آز متاز

دست کوتاه کن ز شهوت و حرص

که به پایان رسید عمر دراز

بیش ازین کار تو چو بسته نمود

به قناعت بدوز دیدهٔ آز

دل بپرداز ازین خرابه جهان

پای در کش به دامن اعزاز

گه چو قارون فرو شدی به زمین

گه چو عیسی برآمدی به فراز

همچو خنثا مباش نر ماده

یا همه سوز باش یا همه ساز

یا برون آی همچو سیر از پوست

یا به پرده درون نشین چو پیاز

یا چو الیاس باش تنها رو

یا چو ابلیس شو حریف نواز

در طریقت کجا روا باشد

دل به بتخانه رفته تن به نماز

باطنی همچو بنگه لولی

ظاهری همچو کلبهٔ بزاز

سر متاب از طریق تا نشوی

هدف تیر و طعنهٔ طناز

عاشق پاک باش همچو خلیل

تا شوی چون کلیم محرم راز

زین خرابات برفشان دامن

تا شوی بر لباس فخر طراز

همه دزدان گنج دین تواند

این سلف خوارگان لحیه طراز

همه را رو بسوی کعبه و لیک

دل سوی دلبران چین و طراز

همه بر نقد وقت درویشان

همچو الماس کرده دندان باز

همه از بهر طمع و افزونی

در شکار اوفتاده همچو گراز

همه از کین و حرص و شهوت و خشم

در بن چاه ژرف سیصد باز

ای خردمند نارسیده بدان

گرگ درنده کی بود خراز

دین ز کرار جو نه از طرار

خز ز بزاز جو نه از خباز

راهبر شو ز عقل تا نبرد

غول رهزن ز راه دینت باز

بس که دادند مر ترا این قوم

بدل گاو روغن اشتر غاز

چشم بگشا و فرق کن آخر

عنبر از خاک و شکر از شیراز

گرت باید که طایران فلک

زیر پرت بپرورند به ناز

هر چه جز «لا اله الا الله»

همه در قعر بحر «لا» انداز

پس چو عیسی بپر دانش و عقل

زین پر آشوب کلبه بیرون تاز

وارهان این عزیز مهمان را

زین همه در دو داغ و رنج و گداز

رخت برگیر ازین سرای کهن

پیش از آن کیدت زمانه فراز

این خوش آواز مرغ عرشی را

بال بگشای تا کند پرواز

ای سنایی همه محال مگوی

باز پیچان عنان ز راه مجاز

همه دعوی مباش چون بلبل

گرد معنی گرای همچون باز

همچو شمشیر باش جمله هنر

چون تبیره مشو همه آواز

کاندرین راه جمله را شرطست

عشق محمود و خدمت ایاز