بر آفتاب یثرب افکند سایه شامی
کز صبح زستخیزش با خاکیان پیامی
زانداز شامیان خاست بر مکیان قیامت
ای رستخیز کبری شستن بست قیامی
بر نصرت شهیدان ای جان و دل خروجی
در یاری اسیران ای عقل و دین خرامی
زان پیش کز سرزنیش غلطد به خاک و خون تن
ای پای دل رکابی ای دست جان لگامی
آن کاعتنای و حرمت فرضش به کفر و اسلام
نی اعتنائی از دوست نز دشمن احترامی
پیکان تن گذار است گر سوی او سفیری
زوبین دل نشین است او را اگر پیامی
سلطان کم سپه را چون خیل جانسپاران
ای قوم احتشادی ای مردم احتشامی
درکار او نه ای سخت ای تن مگر زجاجی
بر حال او نه ای نرم ای دل مگر رخامی
از تیپ سفله ساران سلطان خسروان را
کار سپه شد از نظم ای فوج شه نظامی
سگهای شام بی حصر شیر حجاز محصور
گرگان به بوی آهو در پاسش اهتمامی
شاهان بی سپه را ای خیل اتفاقی
خونهای بی گنه را ای جمع انتقامی
ترسم شب آوری روز بر آفتاب بطحا
ای صبحدم درنگی ای شامگه دوامی
ای نینوا ستودم میدان خاصگانت
نی نی بدین قیامت تو رستخیز عامی
نیلت به دجله خونخیز هان ای فرات تا چند
بر قبطیان حلالی بر سبطیان حرامی
در پای کشتگانت خون از دریغ بفشان
آبی زچشمه چشم در حلق تشنه کامی
ز ابنای دین به کیهان نام و نشان بر افتاد
کفر است اگر بماند از ما نشان و نامی
از دود کلک یغما اصناف خشک و تر سوخت
آتش چو در نی افتاد چه پخته ای چه خامی