یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » متفرقات » شمارهٔ ۵

زنی از بزرگان سامان ری

شناسند هر جا برم نام وی

یکش روز تیمار خارش فزود

بفرزند خود راه چالش گشود

پسر سست پی بود و مادر نهاد

پدرسار بر سخت و سیرش بگاد

دگر روز از این بدمنش دادخواست

ز هر در چپ و راست آوازه خاست

شدند انجمن شهر پیرامنش

نکوهش گرفتند مرد و زنش

که ای بدمنش این چه بدگوهری است

به مادر پسر را کجا شوهری است

کجا مام گردد به فرزند جفت

خدایت بگیراد از این خورد و خفت

در آئین ما این کژی راست نیست

تو را پاسخ روز واخواست چیست

درین مرز بدکاره مردم بسی است

که او را سر و کار با هر کسی است

از این پس به از پیش رائی بجوی

ز بیگانگان آشنائی بجوی

بخندید کای نیک خواهان من

مشورید دل از گناهان من

همین خرزه کز اوست خوش روز من

ز بالا نشیب آید ار چوز من

ز شیب ار به بالا چمدای شگفت

به مادر نشاید گزند و گرفت

چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش

چه فرزند مردم چه فرزند خویش