یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۳ - حکایت

شنیدم عارفی در صبحگاهی

چو باد صبحدم می شد به راهی

که ناگه کودکی از بامی افتاد

به گردن شیخ را چون دامی افتاد

سلامت زیست آن کز بام شد پرد

ولی بشکست حالی گردن مرد

به بستر تکیه زد نالان و خسته

جگر خون عارف گردن شکسته

یکی پرسیدش احوال تو چون است

چه بودت تا چنین دل غرق خون است

به پاسخ گفت عارف کای برادر

چه باشد حال آن برگشته افتد

که افتد دیگری از روزن او

به خواری بشکند پس گردن او

منم آن خرد گردن عارف زار

ز بام افتاده رندان قدح خوار

حریف جنده باز از دام رسته

مرا در پیش سرها سر شکسته

لب شیرین به کام دیگران است

مرا خون از لب و دندان روان است

ابوالقاسم خورد می، من خورم چوب

زند یغما پیاله، من خورم کوب

غنوده میزبان با شاهد شنگ

نوازد «خوش قدم» بر فرق من سنگ

به آن گل چهره «باقی» هم پیاله

مرا از کاسه سر خون حواله

رجب می بوسد آن لعل و دهن را

سمنبر بشکند دندان من را

به او قاسم اساس پیله چیده

«قدم خیر» انتقام از من کشیده

گرفتم چشم شیرین فتنه خیز است

مسلمانان گناه من چه چیز است

مرا گویند اینها را به زن چه

پدر سگ های بد مذهب به من چه

حیا یک ذره در چشم فلک نیست

نمی داند سزاوار کتک کیست

زنندم سنگ و آجر نوبه نوبه

عجب گیری فتادم توبه توبه

چه اوقاتم از این اوضاع تلخ است

مگر اینجا حساب شهر بلخ است

در اقطار جهان نزدیک و دوری

چو من هرگز نبیند بخت کوری

نگردد کس به روز من گرفتار

فلک بدبخت دشمن خصم خونخوار

به زیر نیم سوزم تیره شد روز

دریغا تف بر این بخت گلنگوز

گر ایمن جستم از این سهمگین شین

من و وصل حسین واحد العین

اگر رستم ازین خونخوار گرداب

من و کنج اطاق وفس فس خواب

یکی ز آنان که در خون می نشاندش

شنید از زیر صدمه لندلندش

به گوشش گفت کای کشتیء تباهی

رجز خوان مصاف بیگناهی

چرا از صدمه های نیم سوزت

همی گردد زیادت عر و گوزت

کسی را کو گنه نبود دلیر است

خود او روباه باشد شرزه شیر است

تو کز پا تا به گردن در نفیری

چرا باری به مگر خود نمیری

به زاری گفت وناله بی گناهم

به عجز این قروقر کردن گواهم

مرا هرگز نبودی قر و قوری

چو دیگر باده خواران عرو عوری

اگر هم زهر ماری خورده ایمون

به درد بخت کوری مرده ایمون

مرا با شاهد و ساغر چه بازار

ز جام و جنده ام جاوید بیزار

منم از حلقه دایم نمازان

خدا لعنت کند بر جنده بازان

کنیزی را بر او آمد ترحم

گرفت او را به دست مرحمت دم

بسان کاله اش بر شانه افکند

به پرتابش برون از خانه افکند

چو دزد جسته از زندان چپ و راست

همی می جست و می افتاد و می خاست

ندانستم سلامت ره بدر برد

و یازان صدمه ها درنیم ره مرد