یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۱

این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.

منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)

شبی غیرت ده روز بهاران

نشاط افزای صبح با ده خواران

من و فرخ حریفی چند دمساز

همه همدست و هم پیمانه هم راز

ز دریای لطافت گوهری را

ز برج ماه روئی اختری را

ز بس شیرینی او را مهربان مام

ستوده نام شیرینش در ایام

شکر در تنگ از شیرین دهانش

خجل طوطی ز شکرخا زبانش

لبش در بذله شیرین شکر جوش

دهانش گاه گفتن چشمه نوش

بقا در چشمه نوشش ممثل

به شیرین مشربی شیرین اول

اگر فرهادش اندر خواب دیدی

قلم بر دفتر شیرین کشیدی

تبسم لب دهان گفتار شیرین

بدن اندام قد رفتار شیرین

زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون

سپاس اختر آوردیم و گردون

روان پس شیشه ای چند از می ناب

که بردی عکس از آن مهر جهان تاب

بدست آمد ز جهد پیشکاران

که بی می نیست خوش عهد بهاران

دگر کاشانه ای ز اغیار خالی

وسط احوال نی پست و نه عالی

گل و ریحان و نقل و هر چه باید

که مستان را گریز از آن نشاید

دف و مزمار و چنگ و بربط و عود

به سعی پیشکاران گشت موجود

در عشرت گشاده باب بستیم

روان در حلقه ساغر نشستیم

شب و روزی دو با هم کام را ندیم

مقرر پای کوبان جام را ندیم

نگویم دور زد پیمانه ای چند

شد از صهبا تهی میخانه ای چند

ز ملزومات کام و عشرت و نوش

نشد الحق سر موئی فراموش

سیم شب کاین سپهر آئینه فام

به مغرب باز برد این بسدین جام

دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم

زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم

زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش

من و یاری به دستور شب پیش

به ایمای خرد زان عیش خانه

که ایمن باد ز آسیب زمانه

پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل

سوی آرامگه کردیم تحویل

مقرر شد بر آن پیمان و میثاق

که هنگامی که این هندوی زراق

نهد بر طاق خاور جام خورشید

جهان فرخ شود چون کاخ جمشید

فرو شوئیم چشم از سرمه خواب

زنیم از چشمه هش بر جبین آب

خزان زی محفل معهود گردیم

حریف چنگ و جام و عود گردیم

به روی شاهد شیرین شمایل

فرو شوئیم زنگ انده از دل

به دوران شراب ارغوانی

ز سر گیریم دور زندگانی

از این غافل که اختر در کمین است

زمانه خصم و مهر و مه به کین است

فلک در فکر کار انتقام است

به جای باده خون دل به جام است

جهان چون غمزه ساقی است خونریز

زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز

بنابر پاس پیمان شب دوش

طلوع صبح گاهان مست و مدهوش

دل از انده تهی لب پر ترانه

نهادم پا به راه از سطح خانه

حریف مهربان بوالقاسم راد

که کس چون او ندارد مهربان یاد

به بزم اندر حریف جام و باده

نمرده هر که را او جام داده

کسی کز دست او کرده قدح نوش

رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش

در آن محفل که او را می به جام است

نگوید هر که عاقل می حرام است

چو یازد دست سوی آب گلگون

کند زاهد به جامی خرقه مرهون

کند گر در حرم از دیر تحویل

حرم میخانه گردد جام قندیل

روان در عرض راه آمد مرا پیش

دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش

ذلیل و خسته و منکوب و مخذول

شکسته دل تر از حکام معزول

بدو گفتم که ای مقصود یاران

به رویت شاد جان دل فگاران

چنین روزی که اختر کار ساز است

به روی ما در اقبال باز است

می اندر جام و شاهد در کنار است

طرب همدست و عشرت پیشکار است

سرود چنگ و نای و بربط و عود

جهان را داده یاد از عهد داود

نوای مطربان ساری آواز

دل آویز و روان بخش و طرب ساز

چه جای انده و وقت ملال است

به حال عیش باز آی این چه حال است

چو در گوش آمد از من این سرودش

سیه شد چهره گردون ز دودش

که ای یغما خموش این داستان چیست

سیه اختر از ما در جهان کیست

دگرگون کرد رفتاری زمانه

پریشان گشت آن عیش شبانه

عدوئی را بدان خلوت پی افتاد

تو خود گفتی که آتش در نی افتاد

کنیزان سیه چون کینه توزی

به کف هر یک گرفته نیم سوزی

دمی زان پیش کز میدان خاور

کشد آن ترک عالم گیر خنجر

ز ره موزنگیان آهنین چنگ

به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ

ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی

غلو کردند بر بام و در و کوی

چه گویم آه بیلک بر شکستند

به ضرب سنگ اول در شکستند

به دالان پای رسوائی نهادند

به یاران باب فضاحی گشادند

حریفان از خمار باده دوش

همه چون چشم ساقی مست و مدهوش

یکی از پا شده بر سر فتاده

یکی چون چنگ سر در بر فتاده

صبوحی را یکی پیمانه بر کف

به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف

«رجب» آن ناتوان شیرخواره

که بودش زان میان از ما کناره

چو در گوش آمدش بانگ شبیخون

نهاد از محفل ما پای بیرون

که بیند آن هیاهوی و فغان چیست

بساط آرای این شور و فغان کیست

دو اسبه گام زن شد سوی دالان

فغان برداشت کی برگشته حالان

خمش باشید کز تاب می ناب

غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب

همانگر شود آن مست هشیار

شود بس فتنه خوابیده بیدار

«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو

که زیتون باز نشناسد ز مازو

چنان بر فرق او زد نیم سوزی

که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی

کنیزان دگر از پی قوی کوب

به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب

بر او از چار جانب راه بستند

سرا پا عضو عضو او شکستند

سرش صد جا ز زخم سنگ خسته

تنش چون کهنه تابوتی شکسته

ندانم نیم جانی برده باشد

و یا در زیر پاها مرده باشد

اگر زنده است گو فالش نکو باد

و گر مرده«لمر قدتیزه» باد

دو ساعت گوش دادم در پس پی

نمی آمد صدای فس فس وی

چو از پیکار او آسوده گشتند

چو برق لامع از دالان گذشتند

کنار زیره عبدالباقی گوز

به بخت فرخ و اقبال فیروز

به ساغر باده گلرنگ می ریخت

اساس رقص و سازدنگ می ریخت

سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد

سوی آن مست مسکینش ره افتاد

چنانش نیم سوزی آتش اندود

به سرزد کش بر آمد بر فلک دود

به کام وی به جای آب گلگون

دوید از کاسه سر در قدح خون

از آن می کز نوش در ساغر افتاد

بشد کز پای خیزد بر سر افتاد

ز ضرب نیم سوز آن کنیزان

به فرقش برق آتش گشت ریزان

وزآن آتش چنان شد تیره روزش

که نشناسند باز از نیم سوزش

زدندش آنقدر تیپا و سیلی

که چون زنگی سرا پا گشت نیلی

بر او شد بزم ماتم محفل سور

به ناکامی فزرتش گشت قمصور

نکشتش لیک خواهد داد جان را

خدا رحمت کند آن نوجوان را

چو اختر بسپرد دور سعادت

شود مینای می جام شهادت

ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی

مبادت غم از آن غمگین چه پرسی

چو شد از گردش دوران به باقی

قدح آب شهادت مرگ ساقی

هیاهای سیاهان بیشتر شد

ز سر ماجرا قاسم خبر شد

ز بیم نیم سوز آن کنیزان

به توی زیره ای درشد گریزان

میان زیره سنگی پیش ره بود

به پایش خورد چون بختش سیه بود

ز بالا سرنگون افتاد در زیر

قضا گفتش که خیلی کرد توفیر

بر آن مفلوک مسکین درگه سیر

فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر

نخست از فحش قدری پف و پف کرد

زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد

چو مصر و عان روان شد سوی زیره

عدو غالب حریف و بخت تیره

دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم

یکی هفتاد شد تشویش قاسم

به ضرب ناخن و دندان و نشگون

کشیدش تن بسان لاله در خون

به کار کشتی او را بر زمین زد

به قصد کشتن او را بر جبین زد

بنای کوب بر مشت و لگد شد

به قاسم زیره سرداب لحد شد

چو کردش چون گل فخارگان خوب

غبار تن به پای کین لگدکوب

به بالا زد روانی آستین را

کشید آن نیم سوز آتشین را

چه گویم با تو من زان سخت کینی

الهی روز بد هرگز نبینی

برون آورد مسکین تن زدلقش

نهاد از کاردانی پا به حلقش

پس آنگه نیم سوز عافیت سوز

ببالا برد نامرد ستم توز

چنان کوبید بر فرق سر او

که گفت از کوی ضیغن مادر او

عروسیت عزا گردید قاسم

رخت چون کهربا گردید قاسم

به زیره روزت ای مادر سیه شد

به قول بچه ها گوزت گره شد

به زیره کشت گردون بی گناهت

شده سکوی زیره حجله گاهت

تو مادر از کجا و جنده بازی

نباشد جنده بازی بچه بازی

حریف سفله میخواری نداند

کجا بوزینه نجاری تواند

ترا شغل نیاکان شعر بافی است

چه کارت با سرود و جام صافی است

بیا بیرون ببین آقای خود را

حریف کاردان مولای خود را

که تا گردنده مینای سپهر است

به چرخ افتاده جام ماه ومهر است

بهر عهدی نه اکنون چشم سیار

ندیده همچو او رند قدح خوار

چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه

چو دزدان می گریزد پا برهنه

به جائی کو چنین دارد تحاشی

تو گوز دسته نقاشی که باشی

بگو مادر که عبدالباقیم کو

خمار غم قوی شد ساقیم کو

نبستم حجله دامادی وی

نرقصیدم به بزم شادی وی

کجا در خرمن وی گاو بستند

کجا یارب سر او را شکستند

کدامین خصم دارد قصد خونش

که تیپا می زند بر توی کونش

شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست

ندانم قصه آن لاتجم چیست

شنیدم باقی آن سرخیل مستان

حریف حجره خدمتکار بستان

هنوزش نیم جانی در بدن بود

شعورش بود و یارای سخن بود

گهی آهسته و گاهی به فریاد

جواب مام مذبوحانه می داد

که ای مادر مپرس احوال باقی

نصیب سگ نگردد حال باقی

کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف

کشیده گرد من از چارسو صف

یکی مالد لگد بر پوزه من

یکی آجر زند بر غوزه من

طنابم این یکی بندد به بازو

گذارد آن یکم آجر به زانو

سمنبر دسته سرکو گرفته

سمن سیما در پستو گرفته

زند این دسته گاه از پس گه از پیش

کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش

به من دیگر پس و پیشی نمانده

به باقی کاکل و ریشی نمانده

نخوردم جز دو ته پیمانه درد

ندانم تا بکی خون بایدم خورد

دو هفته بیش بر درها دویدم

به بزم اندر شبی جامی کشیدم

کنون از صدمه جانم بر سر آمد

گه ناپخته از حلقم بر آمد

به زیر سنگ و خشت و چوب مردم

خداوندا چه گه بود این که خوردم

زکف مغزی که خود هرگز نبینی

فرو ریزد مخم از راه بینی

برو مادر که روز من چو شام است

برو مادر که کار من تمام است

برو ای مادر فرخنده روزم

نبینی تا به زیر نیم سوزم

مرا دولاب پستو کاخ سور است

سرود حجله گاهم عر و عور است

وصیت می کنم ای مهربان مام

زصهبای شهادت چون کشم جام

نخستم در خم صهبا فرو کن

به آب باده پاکم شست و شو کن

بیار از خاک دیرم سدر و کافور

حنوطم ساز ده از ساس انگور

رسید اینجا چو گفت و گوی باقی

سمنبر شاه ملک قولچماقی

چنان بنواخت بر سر نیم سوزش

که بگذشت از ثریا بانگ گوزش

حکایت در دهانش خرد بشکست

از آن ره روح پاک او برون جست

نگوئی کز چه باقی را به یک گوز

سیه شد ز آسمان نیلگون روز

یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی

بخور تو گر نریدی اهل دردی

به مردی جد رستم بود باقی

که خود جان داد از گوز چماقی

تو گر ضرب سمنبر دیده بودی

چه جای گوز، بر خود ریده بودی

حریف جام باده آقا بابا

حریفان را همه بابا و ماما

زغفلت خورده می در چار محفل

خود از بدمستی ایام غافل

به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب

گهی مانند بخت خویش درخواب

چنان بالا کشیده خرخر وی

که نشنیدی چمانی شرشر وی

به زانو کله می خورده او

بهم بر چشم صاحب مرده او

ز بانگ شیون باقی نالان

به خود باز آمد آن کج گشته پالان

گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است

زمان رامش و گاه سرود است

روان آسیمه سر برخاست از جای

بلی مستان ندانندی سر از پای

چه داند بانگ نی یا صوت گوز است

چراغ این یا شعاع نیم سوز است

به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب

همی لرزاند خود را هم چو سیماب

گهی خواند و گهی بشکست تنگل

خراس آساگهش در چرخ قنبل

که از در«گل بدن» چون سرزده مار

چماقی چون دم عقرب گره دار

به کف داخل شد و بر شمع پف کرد

روان بر گاو سر خصمانه تف کرد

شرقی زد بر وی غوزک وی

یکی دیگر یکی دیگر پیاپی

روان بزغاله قندی وش به دیوار

فرو می جست و بر می جست ناچار

چنین جاها نپاید هر که مرداست

کجا بزم طرب جای نبرد است

عدو چست و قدم سست و خرد دنگ

بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ

ز روی مصلحت رای دگر زد

برهنه پا هزیمت را به در زد

نخستین پی بهم پیچید لنگش

به سر غلطید و بیرون شد تلنگش

تلنگی آن چنان گوئی که توب است

نرید از ضرب صدمه باز خوب است

سیاهان دور او چنبر کشیدند

به کوبش نیم سوزان بر کشیدند

چنان می کوفتندی بر به فرقش

که می شد بر ثریا شرق شرقش

ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد

ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد

در آن ساعت که کوبش مغز می سفت

به خود در زیر لب بامویه می گفت: