یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۸

از دست جورت ای شده دل خون، فگار چشم

ریزد مدام خون دلم در کنار چشم

منعم مکن که هست دل خسته بی قرار

گر بر رخت گشایم بی اختیار چشم

نالد ز حسرت تو چو مرغ اسیر، دل

گرید ز فرقت تو چو ابر بهار چشم

دارد ز خنجر مژه ات، زخم کاریی

تا دل نکشته بسمل از او بر مدار چشم

یک چشم بیش نیست مرا کاش صد هزار

بودی که دیدمی رخت از صد هزار چشم

غیر از رخ تو نیست رخی در نظر مرا

چندانکه افکنم به یمین و یسار چشم

ای مه در انتظار وصال تو تا به کی

شب تا سحر مرا بود اختر شمار چشم

چون دید تیر غمزه مردم شکار تو

بگریخت از مهابت او در حصار چشم