یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

مرنج زاهد اگر نیست گفتمت دینی

بمال چشمی و بنگر هزار چندینی

چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا

به کام می نرود هرگز آب شیرینی

نشاط بستر راحت به خواب خواهددید

سری که ساخت ز خاک در تو بالینی

به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من

ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی

نبود تا خط و خال و رخت ندانستم

به روزگار شبی هست و ماه و پروینی

شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز

نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی

من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم

که بار پیل نهادم به مور مسکینی

رسید عمر به پایان و در غمش یغما

هنوز بر سر اندیشه نخستینی