یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

از لعل تو آنکه ساخت خاتم

بر هیچ نگاشت اسم اعظم

می‌کرد دلم خراب و می‌گفت

از کشور ما خرابه‌ای کم

از دیده بپرس قصه دل

از جام شنو حکایت جم

در دور لبت به روح بخشی

بازیچه بود مسیح مریم

ای گندم خال دوده فامت

آتش زن دودمان آدم

شمشیر تو سد آهنین ساخت

جاوید میان زخم و مرهم

در سجده کعبه جمالت

مژگان شده راست و ابروان خم

تا زلف و لب تو شد پدیدار

گم شد شب قدر و اسم اعظم

چون هست اساس دهر بر باد

چون نیست بنای عمر محکم

یغما من و ساغر پیاپی

مطرب تو و نغمه دمادم