چه بارهاست به دوش از سبوی بادهفروشم
که بار منت سجاده بر گرفت ز دوشم
صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم
به جرعهای تو بخر، زاهدم اگر نفروشم
به زلف و کاکلم ای خواجه گر سری است ببخشا
که این دو سلسله را من غلام حلقهبهگوشم
گواه مستی و هشیاری این نه بس که تو واعظ
مرا ز عربده کشتی و من هنوز خموشم
چه سود پند که هر پنبهای که ساقی مجلس
گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه هستی
قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر
گدایی سر کویش به سلطنت نفروشم
مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی
بگو ز ناله چه حاصل چو نشنوند خروشم