یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم

فدای چشمِ تو ساقی به‌هوش باش که مستم

کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر

به شرطِ آنکه نگیرند این پیاله ز دستم

ز سنگِ حادثه تا ساغرم درست بماند

به وجهِ خیر و تصدق هزار توبه شکستم

چنین که سجده برم بی حفاظ پیشِ جمالت

به عالمی شده روشن که آفتاب‌پرستم

کمندِ زلفِ بتی گردنم ببست و به مویی

چنان کشید که زنجیرِ صد علاقه گسستم

ز گریه آخرم این شد نتیجه در پیِ زلفش

که در میانِ دو دریای خون فتاده به شستم

ز قامتش چو گرفتم قیاسِ روزِ قیامت

نشست و گفت قیامت به قامتی ست که هستم

نداشت خاطرم اندیشه‌ای ز روزِ قیامت

زمانه داد به دستِ شبِ فراقِ تو دستم

بخیز از برِ من کز خدا و خلقِ رقیبت

بس است کیفرِ این یک نفس که با تو نشستم

حرام گشت به یغما بهشتِ رویِ تو روزی

که دل به گندمِ آدم‌فریبِ خالِ تو بستم