در بتکده گر خانه ای آباد توان کرد
از کعبه مسلمانم اگر یاد توان کرد
آهن دلش از ناله نشد نرم چه حاصل
کز سینه من کوره حداد توان کرد
انصاف که تا سینه توان کند به ناخن
در کیش وفا بحث به فرهاد توان کرد
هر مایه تنعم که ز گلزار شنیدیم
عیشی است که در خانه صیاد توان کرد
بس تجربه کردیم همان شام اجل بود
در هجرِ تو ، روزی که از او یاد توان کرد
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
گویند دلش نرم توان کرد به فریاد
آری بود ار قوت فریاد توان کرد
یغما ز چه آب و گلی آخر که ز خاکت
نه صومعه نه بتکده آباد توان کرد