بهل که روی تو از عنبرین نقاب برآید
که کس گمان نکند در شب آفتاب برآید
مگو به شیوه چو رخ زلف دلبری نتواند
که کار جلوه طاوس از این غراب برآید
ز رشک آنکه مبادا لبی زمین تو بوسد
سبیل خاک کنم تا زدیده آب بر آید
به می مرمت تن کن که حد جان نشناسم
عمارتی که از این خانمان خراب بر آید
هزار بار تفال زدم به الفت زاهد
ورق چو باز کنم آیه عذاب بر آید
گمان مبر که امید لبی و مقصد روئی
زخاکبوس در او به هیچ باب بر آید
کسی که دید زنخدان و زلف او عجب آرم
دگر زچاه تعلق به صد طناب بر آید
بیا و بوالعجبی ها در اشک ودیده من بین
که دجله از شمر و قلزم از حباب بر آید
رسد به کامی از آن چشمه دهان لب یغما
اگر تمنی لب تشنه از سراب برآید