یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

آن مرغ که جز در چمن آرام ندارد

پیداست که مسکین خبر از دام ندارد

کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق

این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد

آغاز مکن راه غم عشق که صد ره

من رفتم وباز آمدم انجام ندارد

خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل

بگریز که نو سلسله فرجام ندارد

آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند

هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد

با روز وصالت ز شب هجر نترسم

این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد

آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی

دارای عراق است اگر شام ندارد

محمود غلامی است اگر عشق نورزد

جمشید گدائی است اگر جام ندارد

باخاک درت فرقی اگر هست فلک را

این است که ماهی چو تو بر بام ندارد

ز آن روز که در گردش جام آمده یغما

دیگر غمی از گردش ایام ندارد