یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

شب‌ها به کشف سِرِّ دهانت به تاب و پیچ

بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ

نفروشمت به عالم از آن جَعدِ پیچ پیچ

مویی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ

نجوای غیر اگر پیِ تَمهیدِ قتلِ ماست

ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ

پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل

سالِک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ

با گریه تا برون کُنَدَم مُدَّعی ز بزم

یاد آرَدَم به خندهٔ بی‌جا به غلغلیچ

خط شد محیط لعل تو تا خود چه‌ها کند

این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ

ریحان خط ز چشمهٔ شیرین لعل تو

تا بردمید کشته مرا تلخ اسفنیچ

یغما مشو ز عربدهٔ چشم او ملول

ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ