یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

جان‌فشانی من و عشوه او گر این است

از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است

چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث

لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است

چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان

سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است

سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای

گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است

بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز

چشم آلوده به خونش به ره شیرین است

گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی

گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است

شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز

عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است

لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر

پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است

شکوه بردن به در آنکه غبار در او

از شرف غالیه طره حور العین است

علی عالی کش قائمه تیغ دو سر

قوت بازوی اسلام و حصار دین است