در کف طفلان رها کردم دل دیوانه را
قال و قیل نو مبارک زاهد فرزانه را
تا نگه دارم شمار گردش پیمانه را
راست گویم دوست دارم سبحه صد دانه را
میکنم از سینه بیرون این دل دیوانه را
زانکه دانم جغد میآرد خرابی خانه را
آزمودم خنده طاعات هشیاران نداشت
ذوق عیش هایهای گریهٔ مستانه را
دل چو گشت آواره گفت ای دیده پاس سینه دار
کز برای روز بد میخواهم این ویرانه را
تا ابد در بسته ماند آسمان را می فروش
گر شب آدینه بگشاید در میخانه را
عاقل از هامون به شهرم میکشد با سلسله
کیست تا بیرون کند از شهر این دیوانه را
دل بود ملک من اما چون تصرف هست شرط
هر که بینی مال غم میداند این ویرانه را
باز بهر نهی منکر از هجوم زاهدان
پای خم پر شد خدا ویران کند خمخانه را
کعبه میپوشد سیه گویی تشبه میکند
از حدیث من تشبه دود آتشخانه را
سرّ سالوس و ریا پرسیدن از یغما چه سود؟
واعظ از وی خوبتر میداند این افسانه را