یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا

جان سپاری در رهش آخر به کار آمد مرا

با دارم تا شدم جزو جلال مدعی

در حریم قرب خواری اعتبار آمد مرا

در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق

جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا

تا نگه کردم سپاه غمزه ملک دل گرفت

آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا

چشم مردم را به خواب خوش بشارت ها که دوش

قطره خونی ز چشم اشک بار آمد مرا

صبح بی شام قیامت کو مگر روشن کنم

تا چها بر روز از این شب های تار آمد مرا

بعد مرگ آمد به بالینم ز جائی وام کن

جانی ای همدم که هنگام نثار آمد مرا

صورت روز قیامت نقش کردم در نظر

بامدادی از شب هجران یار آمد مرا

از سواد دیده یغما مبر ای آب چشم

کاین غبار از خاک پائی یادگار آمد مرا