سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی

شور در میراث‌خواران بنی‌آدم زنی

بارنامهٔ بی‌نیازی برگشایی تا به کی

آتش اندر بارمایهٔ کعبه و زمزم زنی

صدهزاران جان متواری درآری زیر زلف

چون به دو کوکب کمند حلقه‌ها را خم زنی

بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی

بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی

تیغ خویش از خون هر تردامنی رنگین مکن

تو چو رستم‌پیشه‌ای آن به که بر رستم زنی

در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق

غمزه برهم‌زن یکی تا خلق را برهم‌زنی

پاکبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند

خام طمعی باشد ار با خام‌دستان دم زنی

ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران

تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی