سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

در ره‌روی عشق چه میری چه اسیری

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری

آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

رخها همه زردست و جگرها همه قیری

آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری

عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق

ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری

میری چه کند مرد که روزی به همه عمر

سودای بتی به که همه عمر امیری

آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت

بی غم بود از نعمت گوینده و قیری

این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست

اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری

سودای زبان گرچه نشاطیست به ظاهر

خود سود دگر دارد سودای ضمیری

راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست

نیکو نبود در ره او جفت پذیری

خواهی که شوی محرم غین غم معشوق

بی فای فقیهی شو و بی قاف فقیری

تا در چمن صورت خویشی به تماشا

یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری

از پوست برون آی همه دوست شو ایرا

کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری