چنین تا رسید از خراسان خبر
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش