سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

ای همه انصاف‌جویان بندهٔ بی‌داد تو

زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو

حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست

جز «و یبقی وجه ربک» نقش بی‌بنیاد تو

بوالفضولان‌را سوی تو راه نبود تا بود

کبریا در بادبان رایگان آباد تو

آتش اندر خاکپاشان همه عالم زدند

هر که‌را بر روی آب تست در سر باد تو

تنگ‌چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود

«لن تنالوا البر حتی تنفقوا» بر یاد تو

ای بسا در حقهٔ جان غیورانت که هست

نعره‌های سر به مُهر از درد بی‌فریاد تو

فتنه بودی یاسمینت از برگ گل نشکفته بود

فتنه‌تر گشتی چو بررست از سمن شمشاد تو

«فالق الاصباح» بر جان‌های ما داد تو خواند

هین که وقت «جاعل اللیل» آمد از بیداد تو

اندر این مجلس به ما شادی و غمگینی ز خصم

چشم بد دور از دل غمگین و طبع شاد تو

روی ما تازه‌ست تا تو حاضری از روی تو

جان ما خوش باد چون غایب شوی بر یاد تو

یک‌زمان خوش باش با ما پیش از آن کز بیم خصم

روز مانا خوش کند گفتار «شب خوش باد» تو

این‌همه سحر حلال آخر که‌ات آموزد همی‌؟

گر سنایی نیست اندر ساحری استاد تو‌؟