با لاف عقل، بازی دنیا چه خوردهای؟
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپردهای
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخوردهای!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشردهای
تا چند مرده نفس نفس پرفسون
امروز زنده باش که فرداست مردهای!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خردهای
گلها شدند شعلهور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسردهای؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مردهای؟!
هر عضو من رود به رهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب بردهای
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مردهای
خواهی کشید رخت به سرمنزل نجات
واعظ به جرم خویش اگر راه بردهای