واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۳

بنده تن تا به کی، ای جان اگر آزاده‌ای؟!

خویش را ای دل، چرا چندی به دنیا داده‌ای؟!

حسن کرداری، چو یاری نیست در مصر قبول

یوسف است، از چه بر آری هرکجا افتاده‌ای

ناید از کلکم دگر نقش سخن از خال و خط

بعد از این ما و از آن رخ گفتگوی ساده‌ای

راست ناید عمر کوته با امل‌های دراز

مرگ بس نزدیک و، تو بسیار دور افتاده‌ای

نر گدایی گرچه نبود چون در حرص و طمع

لیک چون وقت جهاد نفس گردد، ماده‌ای

ز آن نتابد بر تو در دشت تجرد نور حق

کز سیه‌چال تعلق پا برون ننهاده‌ای

مرده خوابی تو واعظ، ورنه هرسو زین چمن

شبنمی بر گل، سحرخیزی‌ست بر سجاده‌ای