واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۹

چون تن درست بود، گو مباش دنیایی

که هیچ نیست به دست تو، به ز گیرایی!

چگونه چشم ندارم ز تیره‌روزان فیض؟

که میل سرمه بود شمع راه بینایی!

بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری

توان گرفتن، این ملک را، به تنهایی

ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم

نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی

ز بس که نیست سخن آشنایی، اکنون باب

زبان نمی‌شودم آشنا به گویایی

توان به درگه حق قرب مفلسان دانست

ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی

گذشت کن، که ترا ره به شهر پاکانست

که همت آمده صابون چرک دنیایی

اگر نساخته‌ای در لباس، مردم باش

که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرایی

به زلف شانه شمشاد صد زبان می‌گفت

که به شکستگیی از هزار رعنای

فریاد سخنم، نشنوند از آن واعظ

که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی