تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی
ریش جو گندم شد و، اندیشهٔ نان میکنی
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان میکنی
این چنین کز کبر خود را میبری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
شمع کاهد بیشتر، چندان که تابانتر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
بر سر راهی و، میجویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
بیجوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!