از برای مال، گشتن کوه صحرا تا به کی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا به کی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن به دنیا تا به کی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا به چند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا به کی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا به کی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا به کی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پا فتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا به کی؟!
این قدر گردنکشی از گفتهٔ حق تا به چند؟!
اینچنین فرمانپذیری پیش دنیا تا به کی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا به کی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا به کی؟!
خشک کردن کشت طاعت را ز بس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر به صحرا تا به کی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا به کی؟!