کیم من؟ بیدلی، بیچارهای، از خویش دلگیری!
به آب تیغ خوبان تشنهای، از جان خود سیری!
(ز سر تا پا گنه کارم، ندارم عذر تقصیری
ز چشم افتاده یارم، رفیقان چیست تدبیری؟)
نثار جان بدست و، دیده خواهش بره دارم
که ایمایی رسد از گوشه ابروی شمشیری
دلم میرفت و، می نالید هر عضوم ز دنبالش
به آهنگی که، نالد از پی دیوانه زنجیری
زبان خامه اش، گر بشکند در هم، عجب نبود
مصور گر کند از رنگ من پرداز تصویری!
حیات تازهای از هر خرامش یافتم واعظ
به پای سرو بالایش نکردم مردن سیری!