واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۹

میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری

میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری

درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است

میتواند شد شکست من، شکست لشکری

کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟

همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!

بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او

هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری

خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر

هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری

غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است

هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری

غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است

کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری

درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش

واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!