واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

نگذاشت جان غم تو برای شهادتی

دارند عاشقان عوض جان، ارادتی

آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند

با سایه همای، نباشد سعادتی

آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست

بیماری هوای غمت را عیادتی

دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی

دارند کشتگان غمت هم شهادتی

در بند رسم و عادت دنیا نبودن است

در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی

حالی ندیده ایم ز پیران این زمان

جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی

واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان

شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!