واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

حال ما خواهی بدانی، زلف خوبان را ببین

شور خس را گر ندانی، موج توفان را ببین!

گرد راهش گو بیا و، چشم گریان را ببین

ای نسیم از کوی او برخیز و، توفان را ببین

رنجها باید کشیدن، تا دلی آید بدام

پیچ و تاب حلقه زلف پریشان را ببین

زنده دل را منع خود از فیض بخشی مشکل است

گریه بی اختیار تو بهاران را ببین

روز و شب بر گریه بی اختیارت بهر نان

خنده بی اختیار برق و باران را ببین

شد مقدم واعظ، آن کو بر قدمها سر نهاد

شاهد این حرف حالی تیر و پیکان را ببین