واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

کرا پا میرود از محفل آن سیمبر بیرون؟

مگر بوی کباب دل برد از ما خبر بیرون

باستقبال سائل میجهند اهل کرم از جا

چو آهن حلقه بر در زد، ز سنگ آید شرر بیرون

بر دریا دلان، ننگست مال و ثروت دنیا

صدف نتواند آوردن، سر از شرم گهر بیرون

مکن بیرون سر از جیب خفا، گر عافیت خواهی

خورد سنگ جفا، از شاخ چون آید ثمر بیرون

ز بیعقلی است، سر از جیب گمنامی برآوردن

ز بیمغزی بود کآرد حباب از بحر سر بیرون

چنان در دیده ام تنگست واعظ عرصه گیتی

که نتواند سرشکم پا نهاد از چشم تر بیرون