واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من

زین رو درین چمن تو همین واشدی و من

کم گشت حرف لیلی و مجنون ز روزگار

روزی که ای نگار تو پیدا شدی و من

از فیض بیخودی تو که بایست او شوی

صد حیف کز خودی همه تن ما شدی و من!

پر کرد عشق تربیت عاقلان شهر

مجنون، همین تو قابل صحرا شدی و من!

از من نبود نام و نشان بی تو در میان

چون آفتاب و ذره تو پیدا شدی ومن

این فیض بس که گاه خرامش تو ای سپند

سرگرم سیر عالم بالا شدی و من

واعظ، جهان ز مردم خودبین پرست، لیک

بینا بعیب خویش، تو تنها شدی و من!