واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن

گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن

نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض

باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن

روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم

بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!

تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم

اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن

میتوان در پای دشمن ریخت واعظ خون خویش

آب روی خویش پیش دوست نتوان ریختن