واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵

بی رهنما، براه طلب پا گذاشتیم

خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم

تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد

این کار را بدامن صحرا گذاشتیم

راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم

گردنکشی بمردم دانا گذاشتیم

با ما هر آنچه خصم توانست کرد کرد

ما انتقام خود بمدارا گذاشتیم

اینجا کسی چو پرسش احوال ما نکرد

ما حال خود بپرسش فردا گذاشتیم

در کارها ز خود نکشیدیم منتی

جز اینکه کار خود بخدا واگذاشتیم

نگذاشتیم در دل خود هیچ زندگی

تا دل بزندگانی دنیا گذاشتیم

در خون دل بخنده نشستن نبود رسم

این رسم ما بگردن مینا گذاشتیم

واعظ شد اولین قدم ما بهشت فیض

تا پای خواهش از سر دنیا گذاشتیم