واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹

چهره بگشای، که از شوق بپرواز آیم

تا بود جان بتن از خود روم و، باز آیم

پر ز افغانم و خاموش چو ابریشم ساز

ناخن دادرسی کو که به آواز آیم؟!

تنم از ضعف چنان شد، که بسر منزل خویش

نبرم راه ز بیهوشی اگر باز آیم

شبنم آسا همه تن دیده گریان گردم

چون بگلگشت سراپای تو طناز آیم

لطف کردی قدمی رنجه نمودی باری

آن قدر باش که از خود روم و باز آیم

کردم آلوده بصد عیب چو واعظ خود را

تا بیاد تو ز بدگویی غماز آیم