واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸

از نهفتن، راز را رسوای عالم کرده ام

وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام

هر دمی از زندگی پامال فکری میشود

عمر خود را جاده غمهای عالم کرده ام

سر نپیچیده است از تأثیر افغانم دلی

پادشاهی در جهان از دولت غم کرده ام

همچو من نخلی ندارد گلشن آزادگی

در جنون تا ریشه زنجیر محکم کرده ام

عالمی گردیده در خاطر، غم عالم مرا

ترک خود واعظ چه گویم،ترک عالم کرده ام