واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴

چشم پیکانت، نگاهی کرده روزی سوی دل

زحم هرگز بر ندارد چشم خویش از روی دل

بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است

تارها شد از زبانم، باز گردد سوی دل

یاد شوخی های مژگان تو بیدارش کند

گر شود بالین بخت خفته ام زانوی دل

استخوانم از فشار تنگنای روزگار

همچو نقش بوریا جا کرده در پهلوی دل

یک نفس واعظ برو شاگردی آیینه کن

نیک و بد را رو بسوی خود کن، از یکروی دل