واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

از یار بد چه نقص، بخوش طینتان پاک؟

تن گر شود پلید، چه نقصان بجان پاک؟!

دارد کلام پاکدلان بیشتر اثر

زور خدنگ بیش بود از کمان پاک

۳

بر خصم، بی درشت سخن، کارگر تراست

زو داد خود بگیر بتیغ زبان پاک

هر دم گزندی از سگ نفست رسد بدل

افتاده این پلید ترا خوش بجان پاک

روز و شبت بپاکی تن پاک صرف شد

این جسم پاک را نسزد جز روان پاک

۶

با آب دیده دامن پاکی بدست آر

چیزی نبسته است بدست و دهان پاک

پاکیزگی وضع، بود روزی حلال

نان پلید چند بدستار خوان پاک؟!

دل خانه خداست، نه جای غم جهان

بیرون بر این پلیدی، ازین آستان پاک!

۹

برخاک غلتد آب ز پاکیزه گوهری

ندهد ز دست خاک نهادی روان پاک

ای دل بساز با مزه روزی حلال

محتاج هیچ نانخورشی نیست نان پاک

واعظ ترا باین همه آلودگی مگر

بخشد خدا بآب رخ دیدگان پاک