واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف!

دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!

عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی

از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!

با این سیاه رویی و آلوده دامنی

رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!

داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ

ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!

شد عمر و، آه حسرتی از دل نشد بلند

نخلی نکاشتیم درین جویبار حیف!

آن مستی جوانی و، این ضعف پیری است

ما را دمی ز عمر نیامد بکار حیف!

فرداست اینکه قدر شناسان دردمند

خواهند گفت:«حیف ز واعظ هزار حیف »!