واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵

روشنایی از شب وصل تو اندوزد چراغ

سوختن از آتش هجر تو آموزد چراغ

گر چراغ چهره ها از غازه میگیرد فروغ

غازه از گلگونی رنگ تو افروزد چراغ

نام رویش گر برم، تا شام کاهد آفتاب

ور ز رنگش دم زنم، تا صبحدم سوزد چراغ

خودنمایی حسن را، در پرده کردن خوشتر است

جامه از فانوس از آن بر خویشتن دوزد چراغ!

از شرر آتش، ز شبنم گل، عرق ریزد برش!

جز خجالت زآن گل عارض چه اندوزد چراغ؟!

بهر پاس گنج غم واعظ ز بیم دزد خواب

تا سحر در خانه چشم از نگه سوزد چراغ