واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع

طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع

رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد

نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع

از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو

وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!

سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست

شام می آید برون خورشید ما مانند شمع

تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه

تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع

هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است

خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع

باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش

پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع

آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام

آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع

میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما

در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع