واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

شمشاد چیست تا کند آن زلف شانه اش؟!

آیینه کیست؟ تا تو نهی پا به خانه اش

آن رنگ دلفروز که من دیده ام ز تو

هرکس تو را برد، فتد آتش بخانه اش

گر بگذری ز کشت، بآن خال عنبرین

بیرون چو مور، میدود از خاک دانه اش

جز بخت من، کسی ز دیار تو برنگشت

هر قاصدی که سوی تو کردم روانه اش

از بسکه زنگ از دل و دیوار و در بری

هر جا که پا نهی، کنی آیینه بخانه اش

واعظ ز یمن فقر، بهر محفلی که رفت

بالانشین صدر شود آستانه اش