سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

جوانی کردم اندر کار جانان

که هست اندر دلم بازار جانان

چو شکر می‌گدازم ز آب دیده

ز شوق لعل شکربار جانان

۳

ز من برد اندک اندک زندگانی

خلاف وعدهٔ بسیار جانان

فغان ای مردمان فریاد فریاد

ز شوق دیدن و گفتار جانان

از آن دو نرگس خونخوار جانان

ز چشم مست ناهشیار جانان

۶

فغان زان سنبل سیراب مشکین

دمیده بر رخ گلنار جانان

همه شب زار گریم تا سحرگاه

همی بوسم در و دیوار جانان

چو مجنونم دوان در عشق لیلی

همی جویم به جان آثار جانان

۹

ستاره بر من مسکین بگرید

اگر گویی بدو اسرار جانان

ازین شهرم ولیکن چون غریبان

بمانده در غم و تیمار جانان

ولیکن تا روان دارم ندارم

من مسکین سر آزار جانان