ز عکست آینه، چون آب در خروش آید
ز چهره تو قدح، همچو می بجوش آید
ز شوق اینکه خرامی چو سرو در بازار
گل از بهشت بدکان گل فروش آید
ز ناتوانی خویشم غمی که هست، اینست:
که ناله ام نتواند ترا بگوش آید!
بود سلام وداعم یکی، که پیش تو کس
چنان زخود نرود، کو دگر بهوش آید