واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

ز عکست آینه، چون آب در خروش آید

ز چهره تو قدح، همچو می بجوش آید

ز شوق اینکه خرامی چو سرو در بازار

گل از بهشت بدکان گل فروش آید

ز ناتوانی خویشم غمی که هست، اینست:

که ناله ام نتواند ترا بگوش آید!

بود سلام وداعم یکی، که پیش تو کس

چنان زخود نرود، کو دگر بهوش آید