واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

عجب دانم، از زخم بسمل برآید!

خدنگی، که از شست قاتل برآید!

نگه جانب غیرم از دیده تر

چو تیریست کز زخم مشکل برآید

چنان نیست باریک، راه خیالش

که از عهده رفتن دل برآید

چنان تنگ بندد، به شوخی میان را

که مطلب از آن شوخ، مشکل برآید

ز آهم نشد آنچنان تنگ محفل

که حرفی از آن مه شمایل برآید

ستم آن قدر رفته بر من ز هجرش

که از عهده اش رحم مشکل برآید

تو از جای خیزی و، من از سر جان

تو از خانه و، واعظ از دل برآید!